راز سلام نماز آيت الله بهجت(ره) كه با صداي بلند ميگفت
تاريخ : دو شنبه 14 بهمن 1392برچسب:, | 11:28 | نویسنده : امیــــر نخعی

اين مطالب خاطرات يكي از نمازگزاران حضرت آيت الله العظمي بهجت (ره) بود كه توسط پسر اين مرجع تقليد فقيد در مراسم سالگرد حضرت آيت الله بهجت (ره) در مسجد صاحب الزمان (عج) ورامين بازگو شد.


«تهران زندگي مي كردم، كارم در زمينه كامپيوتر بود، روزي از تلويزيون يكي از نمازهايي را كه آيت الله بهجت (ره) مي خواندند را ديدم و لذت بردم.

تصميم گرفتم به قم بروم و نماز جماعتم را به امامت آيت الله بهجت (ره) بخوانم، همين كار را هم كردم، به قم رفتم، ديدم بله همان نماز باشكوهي كه در تلويزيون ديدم در قم اقامه مي شود، نمازهاي پشت آقا بسيار برايم شيرين و لذت بخش بود، برنامه ام را طوري تنظيم كردم كه هر روز صبح بروم قم و نماز صبحم را به امامت آقاي بهجت بخوانم و به تهران برگردم.

يك سال كارم همين شده بود، هر روز صبح مي رفتم قم نماز مي خواندم و برمي گشتم، در اين زمان شيطان هم بيكار ننشسته بود، هر روز مرا وسوسه مي كرد كه چرا از كار و زندگي مي زني و به قم مي روي؟ خوب همين نماز را در تهران بخوان و …

كم كم نسبت به فريادهاي آيت الله بهجت (ره) هنگام سلام دادن آخر نماز حساس شده بودم، آخه چرا آقا فرياد مي كشه؟ چرا داد مي زنه؟ چرا با درد سلام مي ده؟ حساسيتم طوري شده بود كه خودم قبل از سلام هاي آقا سلام مي دادم.

به خودم گفتم من اگر نفهمم چرا آقا موقع سلام آخر نماز فرياد مي كشه ديگه نميام قم نماز بخونم، همون تهران مي خونم، اين هفته هفته آخرمه …

يك روز آومدم و رفتم دم درب منزل آقا، در زدم، گفتم بايد بپرسم دليل اين فريادهاي بلند چيه، رفتم ديدم آقا ميهمان داشتند، گوشه اتاق نشستم و در افكار خودم غوطه ور شدم، تو ذهن خودم با آقا حرف مي زدم، آقا اگر بهم نگي مي رم هان! آقا ديگه نميام پشتت نماز بخونم هان! تو همين افكار بودم كه آيت الله بهجت انگار حرفامو شنيده باشه سر بلند كرد و به من خيره شد، به خودم لرزيدم، يعني آقا فهميده من چي مي گفتم؟ من كه تو دلم گفتم، بلند حرفي نزدم، چطور شنيد؟

سرم را پايين انداختم و آرام از مجلس خارج شدم و به تهران برگشتم، در راه دائما با خودم مي گفتم آقا چطور حرف هاي من را شنيد؟ در همين افكار بودم تا اينكه شب شد و خوابيدم، در خواب ديدم پشت آيت الله بهجت (ره) ايستادم و در صف اول نماز مي خوانم، متعجب شدم، در بيداري اصلا نمي توانستم به چند صف جلو برسم چه برسد به اينكه برم صف اول!

خوشحال بودم و پشت آقا نماز مي خواندم، يك دفعه تعجب كردم، ديدم در جلوي آقا، روبروي محراب يك دربي باز است به يك باغ بزرگ و آباد، آخه اين در رو كي باز كردند؟ اصلا قم چنين باغ بزرگي نداره، تعجب كردم، باغ سر سبز و پر از ميوه اي بود، خداي من اين باغ كجا بوده؟ در همين افكار بودم كه به سلام آخر نماز رسيديم، در انتهاي نماز و هنگام سلام نماز درب باغ محكم بسته شد، يك لحظه از خواب پريدم.

يعني من خواب بودم؟ آقا جواب سئوال من رو در خواب دادند، پس راز اين فرياد بلند آقا هنگام سلام نماز درد دل كندن از آن باغ آباد و بازگشت به زمين خاكي بود؟ به دليل اين درد آقا فرياد مي كشيد، من جواب سئوالم رو گرفته بودم و پس از آن سه سال ديگر عاشقانه هر روز صبح براي نماز به قم مي رفتم و سپس به تهران بازمي گشتم تا آقا رحلت كردند.»

اين روايت بعد فوت ايشان توسط فرزند ايشان در يك مراسم بازگو شده است...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: